خواهرام جفتشون عقد بودن من پنج شش سالم بود اونها ده یازده سال ازم بزرگتر بودن مامانم منو میزاشت پیششون و میرفت مدرسه درس بخونه اما خواهرام خیلی اذیتم میکردن یکی از خواهرام که بهم متاسفانه دست درازی کرد منو لخت میکرد میمالوند رو خودش 😔 این خواهرم دوران کودکی منو ب گند کشید من زود ب بلوغ رسیدم و دنبال مسائل جنسی رفتم
مامانم منو شبها پیش اینا میخوابوند خواهرم همش داستانهای ترسناک میگفت منم ترس افتاد تو جونم سالها نمی تونستم تنها بخوابم
خواهرام خیلی بهم آسیب زدن با این حال جفتشون یهو عروسی کردن رفتن ی شهر خیلی دور از ما حدود چهارده ساعت راه بود من از رفتنشون هم آسیب دیدم یهو دورمون خالی شد خیلی گریه میکردم و احساس تنهایی میکردم😔
بزرگ شدم ازدواج کردم خواهرام رفتار خوبی باهام نداشتن نه زنگ میزدن نه سر میزدن بعدم من طلاق گرفتم اصلا پشتم نبودن همش چوب لاچرخم میزاشتن
دو سال پیش مادرم فوت شد من با مادرم زندگی میکردم بعد چهلم مادرم ی دعوای سوری راه انداختن باهام قطع ارتباط کردن و رفتن😔