سال۸۲بود آبان بود دختر داداشم به دنیا اومده بود و من رفته بودم پیش پسر بزرگش که تنها نباشه.... شب بود و داشتیم با دختر خالم تی وی نگاه میکردیم داداش کوچیکم که از خودم ۵سال کوچیکتره زنگ زد گفت مبینا یه شماره بهت میدم مال فلان برنامه تلوزیونه زنگ بزن جواب یه سواله الان تو تی وی گفته برنامه زنده هم هست یه ضرب المثله بهم گفتش... گفت زنگ بزن گفت منم الان زنگ زدم و جواب و دادم شاید یهو دیدی برنده شدیم خلاصه زنگ زدم به اون شماره و جواب و دادم و... یک هفته از این ماجرا گذشت...