روزی مادری تنها در شب با پسرش در خونه بود
موقع خواب ک شد مادر گفت : پسرم موقع خوابه . برو بخواب
با هم سمت اتاق خواب رفتن و پسر رو رو تخت گذاشت و پتو کشید .
مادر : شب بخیر عزیزم
پسر : مامان زیر تخت رو نگاه نمی کنی که هیولا نباشه
مادر لبخند میزند : باشه عزیزم
زیر تخت را نگاه میکند و یک موجود که شبیه پسرش هست را میبیند که میگوید : مامان . یک هیولا که شبیه منه رو تخته و تو الان داشتی با اون هیولا صحبت مبکردی . من از ترس اینجا قایم شدم
مادر دوباره رو تخت رو میبینه و پسرش رو میبینه که میگه : چی شد مامان ؛ هیولا زیر تخت نبود