سلام افرایی🥺❤️
یبار تنها بودم خونه تو پذیرایی دراز کشیده بودم صورتمو چسبونده بودم ب دیوار و کتاب دستم بود میخوندم پشتم به پذیرایی ِ خالی بود ک هوا تاریک شد و غروب شد ، تو همون حالت بودم و تو فکر بودم ک سرمو برگردوندم و دیدم از پشت سرم یه موجود سیاه بزرگ بهم نزدیک میشد تو چند قدمیم بود ک بهم گفت : مگه بهت نگفته بودم ...
ک من با جیغ و دااااد پله هارو رفتم پایین و فرار کردم ...
هیچکسم حرفمو باور نکرد البته