امشب کلی کار خونه کردم چون تا غروب بیرون بودیم کار زیاد بود موقع ظرف شستن بهم گفت داداشم اینارو این هفته دعوت کن شام بیان منم حرفی نزدم فقط گفتم خیلی مجلل نگیر بعد گفت تو و جارییت از کار فراری هستید منم گفتم منکه همیشه خونش کمکش میکنم اون میاد دست به سیاه و سفید نمیزنه خلاصه رفت مسواک بزنه به سرم افتاد کباب مرغ درست کنم و چهارشنبه دعوت کنم حتی به پسردایی اش هم بگم اومد بیرون داشتم با ذوق تعریف میکردم دیدم وسط حرفم پرید که چرا لباس هارو از بند جمع نکردی منم ناراحت شدم
اومدیم رو تخت گفتم چرا وسط حرفم پریدی گفت گوه خوردم داداششم رو خواستم دعوت کنم نترس بعد پشتش کرد خوابید
منم اومدم اینجا بلکه یکم حرف بزنم و سبک بشم دلم خیلی گرفته
حالا میدونم عین طلبکارا صبح برخورد میکنه باز من چیکار کنم از دستش🥺