یه دوستی دارم برادر شوهرش همین مدلیه...
اولین این رو بگم که دوستم بخاطر ازدواجش از یه استان دیگه اومده تهران و توی تهران کلا هیچکسی رو نداره جز جاری و برادرشوهرش.شوهر دوستم میخواست چندماه بره یه شهر دیگه ماموریت کاری..اما خب ۹ ماه زیاده..دوستمم میخواست انتقالی بگیره بره.برادرشوهرش اومد گفت نه زنتو نبر..ما هستیم اینجا بهش سر میزنیم..اصلا میایم مدام میبریمش خونه خودمون..شوهر دوستمم اجازه نداد که دوستم انتقالی بگیره...خدا شاهده تمام چندماه دوستم توی خونه تنها بود.این برادرشوهر یکبار تلفن رو برنداشت حتی حال برادرش رو بپرسه.دوستم میگه تک تک شبها گریه میکرده از تنهایی و غریبی...کلی هم برادرشوهر و جاری حسودش رو نفرین میکنه.
برادرشوهرش مثل خاله زنکهاست...میگه به همه چی خونه و زندگیمون توجه میکنه و به زبون میاره..
هربار هم میرن خونه دوستم انقدر از همه چی تعریف میکنن که بعدش اتفاقات بدی برای دوستم و شوهرش میفته..یکی دوبار با موتور تصادف کردن..یه بار با ماشینشون..چندبار مریض شدن..دوستمم ازشون کناره گرفته و محلشون نمیذاره...مریض روانیه برادرشوهره...جاریش که دیوانه ست..