آقا من سال 95 با یه آقا پسری دوست شدم. سه چهار ماه به قول معروف رل بودبم و کارای خز تینیجری. 
بعد این بنده خدا تصادف میکنه و فوت میشه. مام که جز رفیق صمیمی هامون کسی نمیدونست. 
بعد من به زور و زار خونرو پیچوندم رفتم مراسم. انقد گریه کردم انقد گریه کردم که نگو.
بعد یه خانومه خیلی ریلکس برد یعنی خیلی آروم بدون گریه و هیچی کنارم بود بعد دید دارم خیلی گریه میکنم ازم پرسید دخترم شما کیه مرحوم میشی. منم نمیتونستم بگم که دوست پسرمه گفتمدختر داییشم. پیش خودم گفتم لابد فامیل دورشونه که انقد ریلکسه
ادامشو میگم
شمام بگید از این خاطره ها