همه زنگ میزدن به مامانم که آشت کن و اینا مامانمم میگفت به شما ربط نداره و فلان
به بابامم مثل اینکه خیلی زنگ میزدن و درباره مامانم چرت و پرت میگفتن که ها مثلا به زنت رو دادی ،زنتو پرو کردی ، زیر سرش بلند شده و اینا
همه مامانمو مقصر میدونستن حتی بابام
خلاصه مامانم رفت شکایت کرد
بعد ۴ روز بابام پشیمون شد و افتاد به التماس کردن به مامانم که ها من ترو دوست دارم بچهامو دوست دارم میخام نوه دار شدن بچه هامو ببینم و از اینجور حرفا
و کلی گریه و خواهش و تمنا که بیا دوباره برگردیم مامانم بهش گفته من دیگه اینقدر از تو خانوادت کشیدم که تمومی نداره و الان نمیخام
تا اینکه دوستای مامان بابام اومدن اینا رو اشتی دادن
خلاصه مامانم براش شرط گذشات که زندگی رو باید درست کنی من با این وضعی که تو درست کردی نمیتونم زندگی کنم و باید رفتارتو درست کنی و...