دیروز دختر خالم با دخترش میرفتن خونه مامانم قرار بود شبو بمونن چون شوهرش خونه نبود منم به شوهرم گفتم قرار شد ماهم بریم تو راه تصمیم گرفتیم یه سر به بازار بزنیم مامانم بچه هارو برد خونه منو دختر خالمو دوتا دخترامون رفتیم بازار بعد شوهرم زنگ زد من از ترس داشتم سکته میکردم اول جواب ندادم بعد دیدم دوباره زنگ زد دادم به دخترم جواب داد گفت رفتیم بازار پرسید مامان جونم باهاتونه گفتم بگو آره با ماست میخواستم به مامانم زنگ بزنم دسپاچه شدم زنگ زدم به شوهرم زود قطع کردم اونم دوباره زنگ زد مجبورا برداشتم قلبم داشت میومد تو دهنم که نکنه الان بگه گوشی رو بده به بچه ها آشکارا دستام میلرزید بعد شوهر دختر خالم زنگ زد گفت کجایی اینم راحت گفت بازارم از اونجام داریم میریم خونه خاله شبم میمونیم بعدم یه کم خوش و بش کرد نو قطع کرد حتی بهش اطلاع نداده بود ولی چقد راحت بود ولی شوهر من همیشه مجبورم میکنه دروغ بگم اگه میگفتم مامانم همرام نیست میگفت چه غلطی میکنی بازار بعدش زود اسنپ گرفتیمو اومدیم خونه
منو دختر خالم همسنیم من یه دختر آزاد بودم من دانشگاه میرفتم اون تا پنجم دبستان درس خونده بود نشسته سر دار قالی من تو شهر بزرگ شدم رفتم تو روستا اون تو روستا بزرگ شده والان تو شهر زندگی میکنه دختر منو دختر اون هم سنن چقد پدرش بهش بال و پر داده چقد اعتماد بنفسش خوبه خانمی شده واسه خودش راحت تو جمع صحبت میکنه ولی دختر من چی شده یه دختر گوشه گیر شده میگه من هر طوری من رفتار میکنم که بابا بهم گیر نده بازم میگه چرا تو جمع این کارو کردی چرا کش و قوس رفتی این معنی بد میده (واقعا معنی بد میده؟) چرا اینطوری نشستی
با اجازه خودش هم برم یه جایی باز استرس دارم که الان زنگ میزنم چی بگم بهش چی کار کنم از دستش