اون شبی که پدرمادر شوهرم با حرفاشون دلمو شکستن و باعث شدن آنقدر گریه کنم که حالم بد بشه بدتر ازون شوهرم که دید حالم خیلی بده ولی اصلا کاری نکرد .آنقدر گریه کردم آنقدر زجه زدم کل صورتم داشت منفجر میشد از درد چشمام کاسه خون بود خیلی حالم بد بود ولی شوهرم مثل احمقا براش مهم نبود
هنوز بعد دو سال مونده تو ذهنم و یادم نمیره
امشب بهش گفتم تو غیرت نداری تو مرد نیستی
حسابی چزوندمش ولی باز دلم آروم نمیشه
مثل ی زخم عمیق مونده تو دلم