امروز نفسم وارد ۱۹ ماه میشه.۱۹ ماه از حضورش پیش ما می گذره و من غم بیمار بودن دخترم رو به دوش می کشم.و خواهم کشید.
همیشه وقتی از دور یه بچه ای که بیمار حرکتی و ذهنی هست از دور می دیدم خیلی تو شوک می رفتم که چه جوری والدین این بچه رو نگهداری می کنن و چه جوری می تونن قوی باشن و زندگی رو بگذرونن و عادی باشه براشون.ولی حالا ۱۹ ماه من بچه ای رو دارم به دندون می کشم که مثل نوزاد یک روزه نه حرف می زنه نه راه میره نه نگاه می کنه کسی رو نه غذا می تونه بخوره و نه من رو می شناسه و فقط می خوابه و با این حال من هستم و دارم زندگی می کنم و نگاه کردن به دخترم شده تمام زندگی من و نگهداری از اون تمام علاقه من .اما از اون جایی که آدمی نیستم که غر بزنم ،خدا رو شکر می کنم برای تمام نعماتی که بهم داده و به خاطر سلامتی خودم و خانوادم .و عشقی که به نفسم دارم.و اعتماد به خدا تنها قوت قلب و قرص آرام بخشی هست که بهش نیاز دارم.