سلام من نیلوفرم ۲۱ سالمه و دانشجوی فرهنگیانم یه برادر دارم که نظامی هستن و با دختردایی مادرم ازدواج کردن
زنداداشم یه برادر دارن که به واسطه ی شغلش و ادبش خیلی مورد توجه هست
از بچگی میگفتن که نیلوفر و علی(اسم مستعار)باهم ازدواج کنن منم یه جورایی خیلی دوسش داشتم تو مهمونی هایی هم اون میومد متوجه نگاهش و رفتارخوبش میشدم
تا اینکه پارسال تابستون بعد فوت یکی از اشناها یه شماره ناشناس بهم پیام داد بعد چند دقیقه خودشو معرفی کرد منم چون دوسش داشتم خیلی خوشحال شدم گفت دوست دارم و خیلی زیبایی از همه ی فامیلا قشنگ تری از بچگی دوست داشتم
ولی قبلا از زنداداشم دزدکی شنیدم یه مشکل داره میرفت روانشناس ولی نمیدونستم چیه تا اینکه چند ماه بعد رابطه فهمیدم این خیلی مسائل جنسی براش مهم و کنترلش اصلا دست خودش نیست
این موضوعو که فهمیدم کم کم رابطمو باهاش کم کردم و تمام
اون پیام میداد من سرد جواب میدادم بدون اینکه از دلیل ناراحتیم چیزی بگم
تا عید دیدمش بدون هیچ دلخوری باهام حرف میزد ولی تا زنداداشم میرفت اشپزخونه سعی میکرد منو ببوسه
اونشب فهمیدم با یکی رابطه داره
منم حسودیم شد گفتم بیا با هم رابطه داشته باشیم اول گفت باشه بعد گفت اون بار که یهو رفتی خیلی بهم بدی کردی بعد گفت دوست دارم تورو برا زندگی همیشه میخوام دلم نمیخواد با هم حرف بزنیم که باعث دشمنی بشه و فامیلا از هم دور شن و دیگه نشه بهت برسم
بعد از اون رفتم محل کارش جلو همه کلی ازم استقبال کرد بهم نگاه میکرد و میدونم دوسم داره ولی بلاتکلیف موندم چون اون هنوز نمیتونه بیاد خواستگاری شرایطش رو میدونم اونم بهم گفت صبر کن تا چندسال ولی دیگه چت نمیکنم با هم مگه در مواقع ضروری وقتیم حرف میزنه کلی با احترام صحبت میکنه
دیروز رفتم محل کارش خیلی خودم و مادرمو تحویل گرفت
شب پیام داد اینارو گفت