من یه دختر 12ساله بودم ک خواهر بزرگم ازدواج کرد بعد یه سال که خواهرم یه برادر شوهر داشت که اون 18سالش بود و من 13یه روز اتفاقی دیدمش تا اونموقع اصلا تا حالا باهاش رو برو نشده بودم یهو خوشم اومد ازش یه حسی نسبت بهش تو دلم پیدا شدبعد یه مدت فهمیدم پسره رفت ترکیه دلم گرفت ولی بیخیالش شدم یه روز خواهرم اومده بود خونه ی ما و قرار بود گوشیشو فلش بزنه بکن گفت تا شماره های مهم رو تو گوشی مادرم سیو کنم که بعد دوباره بگیره ازم من که شماره ها رو داشتم سیو میکردم بین شمارهها شماره برادر شوهرم که رفته بود ترکیه بود من کنجکاو شدم و رفتم پروفایلشو چک کنم تو برنامه ایمو که اشتباهی دستم خرد و تماس رفت براش این بود شروع چت ما اون منو نمیشناخت هی میگفت خودتو معرفی کن ولی من میترسیدم