بچه ها واقعا بیاید بگم تا حالا حوصله نوشتن نداشتم واقعا کم کم بگم من عروس دختر عموم هستم پنج ساله عروسی کردم 25سالمه دو تا بچه دارم اوایل با خانواده شوهرم زندگی میکردیم و شوهرم خرج همشون میداد کلا حتی سه تا برادر مجردش را اما با این حال مادر شوهرم رفتارش با من وحشتناک بود و فکر میکرد چون شوهرم از اولش باهاشون مهربان بود و ساده هیچی نمیکه و حتی مستقل نمیشه ازشون
دیگ بد رفتاری هاش خیلی زیاد شده بود تا ی روز رفتم دکتر شکم درد داشتم رفتم بابام بهم زنگ زد چی شده پدرشوهرت زنگ زده بهم که دخترت مریضیش چیه همش مغازه پسرم میبندع میره دکتر وای من از شدت عصبانیت نرفتم خونه نصف راه برگشتم