تولدشوهرم بوددیشب یراش جشن گرفتم وخونوادشم دعوت کردم به برادروخانومش هم گفتن بیان اونامیدونستن میخوام شوهرموسوپرایزکنم ازیک هفته قبل همه رودعوت کردم ازصب بلندشدم کیک گرفتم غذادوجورگذاشتم کادواوردم میبینم ساعت۱۱ونیم اومدن مادرشوهرم میگه چراانقدردیرمیبینم میگن کسی به ماچیزی نگفته یعنی چی کسی به ماچیزی نگفته مگه دعوت نبودی یعنی الان ساعت۱۲شب سرخوداومدی بعددیگه غذااینااوردم خوردیم میبینم سریع بلندشده میگه خدافزماخوابمون میادیعنی چی این حرکت اینقدرناراحت شدم شوهرم کلی حرف زدگفت تونراسمادیگه حق نداری زنگ بزنی دعوت کنی حق نداری رفتوامدم کنی انقدرگریه کردم
میبینم کادویه کیف پول خراب که داخلش کثیفع اوردن انداختن کنارمیزمیخوایم عکس بگیریم بلندشده رفته اونورمیگه من توعکس نباشم
انقدرناراحتم که گفتن نداره فقط منتظرتلافیم
حق دارم ناراحت باشم یانه
کل سوپرایزم خراب شد