من و همسرم رفته بودیم خونه داییم، بعد زنداییم حرف انداخت از اینکه چندتایی زنونه بریم سفر و... همسرمم زود گفت برید.. همین فردا برید و.. اوکی بود.. چندبار اینطوری گفت یه دفه زنداییم خندید گفت مهسا چیکار کردی با علی آقا... منم زورم گرفت همسرم انقدر ریلکس تکرار میکرد ک من راضی ام و... میدونستم همسرم دوس داره تنهایی با خانما برم که خودشم گاهی با دوستاش بره.. منم گفتم این بخاطر خودش میگه و... اما اینم گفتم که چندوقت پیشا دو روز با خانوادش رفت کاشان و من امتحان داشتم نشد برم. اما دلم اصلااا براش تنگ نشد ولی دل اون تنگ شده بود و... از حرصم اینو گفتم ک البته راستم میگفتم.. همسرم حس کردم خجالت کشید چون با خنده گفت ببین چی میگه ـ. میگه دلم تنگ نشد براش..
از دیروز حالم بده میگم چرا مسائل زندگیمونو مطرح کردم. حالا رابطمونم یکم از دیروز حس میکنم تغییر کرده.. هردو کمی جدی تر شدیم. قبلا مهربون تر بودیم. تقصیر خودش بود. نمیگه اونطور که پشت سرهم اصرار میکنه همین فردا برید من پیش زنداییم خجالت میکشم؟؟
تا حالا براتون پیش اومده 😔😔😔😔😔