چیزی که خیلی ناراحتم کرد
چن سال پیش برادرشوهرم و مادرشوهرم رفته بودن کربلا،روزی که خواستن برگردن من و شوهرم از هشت صب رفتیم خونشون و کللللی کار انجام دادم،تا چن روز بعدش حتی
بعد چن مدت پیش با شوهرم داشتن در مورد کربلا رفتنشون حرف میزدن،برمیگرده به شوهرم میگه مگه تو اصلا ازدواج کرده بودی
اینکه اصلا ادمو نمیبینن ازاردهندس