بچه ها من پرستارم جدیدا ی درمانگاه اومدم امروز روز دومهه خواهرمم تو اون درمانگاه بود از وقتتی ک من اومدم اون رف، همه خب قطعا خواهرمو میشناسن من کسیو نمیشناسم همه گرم رفتار میکنن چون اشنایی با خواهرم داشتن، من خودم یکم سردم و حس غریبه ایی دارم خب بالاخره روز دومهه، از ی طرفم خ شلوغه اینجا وقت سر خاروندن ندارم چ برسه به اینک هم کلام بشم با بقیه
ی دوساعت پیش ی خانمه اومد براش سرم بزنم ی مرده ام باهاش بود گرم احوال پرسی کرد من رو صندلی نشسته بودم دستم بند بود با تعجب نگاهش کردم ولی قیافش برام اشنا بود یهو گفت همکارتونم تو دارخونه دیگ منم احترام گذاشتم، گف میشه فلان جا براش وصل کنید گفتم ن باید برن داخل اتاق تزریقات
خلاصه من داشتم داروهاش اماده میکرد مرده رفت بیرون و به پذیرش گفت چقدر این خودشا میگیره منم بهش گفتم از بچه ها داروخونم تا متوجه شد ی همچین چیزی گفت
