در ادامه تاپیک های قبلی:
داداشم هفت سال پیش با یه خانم دکتر ازدواج کرد که خیلی حرف درآر و پر توقعه. واسه کار دو هفته میره شهرستان تو این دو هفته بچه خونه مادرم یا مادرشه، دو هفته پیش شب قبل از رفتنش با داداشم میرن خونه مادرم، یه لیست برنامه غذایی تهیه کرده بود که پرستار به بچه بده. میره آشپزخونه که توضیح بده مادرم همزمان کارهای آشپزخونه رو انجام میداده بهش میگه باشه، مادرم حالا هواسش نبوده، فکرش مشغول بوده با هر چی نمیدونم.
میاد پیش برادرم که مامانت پشتش رو به من کرد و تحویلم نگرفت و.... داداشم بهش میگه مادرم یه حریر بادوم بلده درست کنه کار نداره که.
اوه اوه حسابی جنجال میشه فرداش میره شهرستان پیام میده که زندگیمون تموم شد جدا میشم لیاقت من و بچه مون رو نداری من به پدر و مادرم گفتم باید بری به همه جواب بدی. مادر عزیزتون زندگیمون رو خراب کرد.
داداشم با پدر زنش توضیح داد اون هم گفته دخترم بر گرده باهاش حرف میزنم مادرم با مادرش تماس گرفت صحبت کرد (البته مادرش کاملا طرف دخترش و گرفته که پسرت چرا حرف ها رو به مادرش میگه و دخترم گفته شما بهش توهین کردی پشت کردی و..... )
بچه رو هم طبق نظر خانمش برد خونه مادر زنش، زنش هم گفته من برگردم خونه نمیام میرم خونه پدرم.
الان پس فردا زنش از شهرستان میاد تو رو خدا بگید داداشم میره اونجا چی بگه؟ واقعا میخوایم زندگیشون حفظ بشه این دو هفته بخدا یکسال واسمون گذشته مامانم همش گریه میکنه.
الان چیکار کنیم؟ داداشم چی بگه زندگیش حفظ بشه؟