اینکه وقتی تو خواب هماهنگی بین بدن و مغز قطع بشه ، مغز به بدن شوک میده تا ارتباط رو برقرار کنه و سر همین یهو بدنمون میپره تو خواب
هیچوقت مردم را نمیفهمم اما باید یک جوری میان آنها زندگی کنم...! اندک اطلاعاتی در اختیار دارم که حاصل خوندن و تحقیق کردنه. فردی بشدت کنجکاو . عاشق کتاب ، حیوانات ، فیلم ، کهکشان ، نکات پزشکی ، روانشناسی و در کل عاشق یادگیریم و از یادگیری استقبال میکنم.
بچه ها باورتون نمیشه! برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.
واقعا؟😐😐😐 ینی من هر روز و هر شب ک میخوام بخوابم و این اتفاقه میفته اون ارتباطه قطع شده؟ برگاممم ...
چون تنفس کم میشه مغز فکر میکنه داری میمیری و مجبوره شوک بده
هیچوقت مردم را نمیفهمم اما باید یک جوری میان آنها زندگی کنم...! اندک اطلاعاتی در اختیار دارم که حاصل خوندن و تحقیق کردنه. فردی بشدت کنجکاو . عاشق کتاب ، حیوانات ، فیلم ، کهکشان ، نکات پزشکی ، روانشناسی و در کل عاشق یادگیریم و از یادگیری استقبال میکنم.
چون مغز فکر میکنه داری میمیری و مجبوره شوک بده تا ارتباط برگرده
هیچوقت مردم را نمیفهمم اما باید یک جوری میان آنها زندگی کنم...! اندک اطلاعاتی در اختیار دارم که حاصل خوندن و تحقیق کردنه. فردی بشدت کنجکاو . عاشق کتاب ، حیوانات ، فیلم ، کهکشان ، نکات پزشکی ، روانشناسی و در کل عاشق یادگیریم و از یادگیری استقبال میکنم.
چون تنفس کم میشه مغز فکر میکنه داری میمیری و مجبوره شوک بده
دستش درد نکنه با این شوک ها چندبار منو از خواب موندن نجات داد
قطره، دلش دریا میخواست. خیلی وقت بود که به خدا گفتهبود.هر بار خدا میگفت «از قطره تا دریا راهیست طولانی. راهی از رنج و عشق و صبوری. هر قطره را لیاقت دریا شدن نیست.»قطرہ عبور کرد و گذشت. قطره پشت سر گذاشت. قطره ایستاد و منجمد شد. قطره روان شد و راه افتاد. قطره از دست داد و به آسمان رفت. و هر بار، چیزی از رنج و عشق و صبوری آموخت.تا روزی که خدا گفت «امروز، روز توست! روز دریا شدن.» خدا قطره را به دریا رساند. قطره طعم دریا را چشید. طعم دریا شدن را. اما...روزی قطره به خدا گفت «از دریا بزرگتر، آری از دریا بزرگتر هم هست؟» خدا گفت «هست.»قطره گفت «پس من آن را میخواهم. بزرگترین را. بینهایت را.»خدا قطره را برداشت و در قلب آدم گذاشت و گفت: «اینجا بینهایت است.»آدم عاشق بود. دنبال کلمه ای میگشت تا عشق را توی آن بریزد. اما هیچ کلمهای توان سنگینی عشق را نداشت. آدم همهی عشقش را توی یک قطره ریخت. قطره از قلب عاشق عبور کرد. و وقتی که قطره از چشم عاشق چکید، خدا گفت «حالا تو بینهایتی، زیرا که عکس من در اشک عاشق است :)