کلاس ششم ابتدایی بودم و رفتیم مسابقات والیبال کنار محل برگزاری مسابقات یه دبیرستان دخترانه بود که آوازه اش توی شهرمون پیچیده بود از خوبی و تاپ بودنش خواهر دوستم اونجا درس میخوند اون روز با حسرت نگاهشون میکردم دخترایی که اونجا درس میخوندن اونم چی توی رشته تجربی و از ته قلبم آرزو کردم کاش من جای خواهر دوستم بودم .
الان ۶ سال میگذره من دقیقا همونجایی هستم که آرزوشو کردم درست جای خواهر دوستم توی همون دبیرستان توی همون کلاس و دو ماه دیگه کنکور دارم...
الان میفهمم کاش هیچوقت بدون آگاهی تصمیمی نگیریم و آرزویی نکنیم فقط صرفا بخاطر برتر بودن و موفق بودن
چون توی ذهن ما افتاده بود هرکس تجربی بخونه و خصوصا توی اون دبیرستان دیگه موفق شده دیگه خیلی آدم خفنی هست میخواستم از همه اطرافیانم بهتر باشم
حالا میفهمم نه بابا اینطور هم نیست ما آدما عقلمون به چشممونه سختی و ظلمی که توی این مسیر میشه به آدم خیلی بهای سنگین تری داره تا اسم و رسمش...
اونقدر این سه سال دبیرستان بهم سخت گذشت و اذیت شدم که دیگه توان ادامه دادن ندارم🥲🥲🥲
سختی درس رشته تجربی بک طرف سختی مدرسه یک طرف و از همه سخت تر کادری هست که عزت نفس و شخصیت ادمو خورد میکنن و دانش آموز رو به چشم به ربات میبینن
گاهی آرامش روح و روان مهم تر هست تا اسم و رسم و موفقیت....