مثلا دیشب بعد ۱ ماه انتظار تو خونه موندن با هزار التماس قرار شد اخرهفته بریم بیرون ک دیشب بود
انقد لحظه شماری میکردم برا بیرون رفتنمون از صبش پاشدم همش به اسن فکر میکردم شب کجا بریم چی بپوشم انقد ذوق داشتم ن بخاطر شوهرما چون دیگ مث قبل نمیخوامش
فق واسه این ذوق داشتم ک میخواستم بعد اینهمه مدت منم مث بقیه برم بیرون
موند شب شد ساعت شد ۷ گفتم بریم نشسته بود فیلم میدید گف ن شد ساعت ۸ گفتم بریم گف ن
موند تا ساعت ۹ رفیقش زنش اومدن خونمون مجبور شدیم با اونا بریم ساعت ۱۱ رفتیم بیرون
ساعت ۱۲ برگشتیم😔بعد اینهمه انتظار....
هرکی میگفتم بریم بیرون میگف پول ندارم دیشبم ک اونطور شد
تو بیرون ک بودیم رفیقش همش قربون صدقه زنش میرفت
دستش مدام دور گردن دختره بود ولی شوهر من هیچییی
فقط بلد بود بیاد گوشم هی بهم بگه خری نمیفهمی چادرتو بکش جلو نخند موهات بیرونه....
درحال اینکع من از چادر متنفرم بزور میگ باید سر کنی
امروز گفتم خستم تروخدا بس کن حداقل انقد فشار زوحی روانی تحمل میکنم تو باهام درست رفتار کن بحث کردیم اخرش گف همینه ک هست میخوای بخوا نمیخوای برو وسایلتو جمع کن ببرمت خونه بابات
همش غرورمو میزاره زیر پاش له میکنه ولی منم جوابشو دادما گفتم منو تهدید به هیچی نکن کاری نکن ک دیگ ن خودت مهم باشی ن حرکاتت...