🍃🍃🍃🌸🍃🌸🍃
این روزا بیشتر از هَمیشه دلم میخواد
همون دُختر بچه ی آفتاب سوخته ای باشم
که زانوهاش کبوده از بَس با دوچرخه خورده زمین
دلم میخواد بازم غُر بزنم که
ماااااماااان دفترای زهرا از من قشنگتره
اون جامِدادی طبقه ای داره
مانتو شَلوارش از من تنگ تره
مامانم از تو آشپزخونه سَرم داد بکشه و بگه
بالا بری پایین بیای مانتو شَلوارتو تَنگ نمیکنم
بچّه رو چه به این حرفا ،
منَم گریه کنم و به مانتو شلوارِ صورتیم کلی فُحش بدم
دلم میخواد دوباره موقع خریدنِ کتونیِ سفید
به مامان قول بِدم که تا آخر سال نذارم کثیف بشه
و مراقبش باشَم...
دلم میخواد دفترامو وَرق بزنم
و به عشق نوشتن از سمتِ چَپ دفتر کلی ذوق کنم
اصن این روزا میخوام نِقاب بُزرگ شدنو
از صورتم بردارم ، حصار بیست و چند سالگی رو
بشکنم و بَرگردم به همون روزا
حسرت رُژ لب زدنو بخورم ، غصّه ی بُزرگ شدنو
تنها بیرون رفتنو به دوش بکشم
اما تا شروع مدرسه ها هزار بار لباس مدرسمو بپوشم ،
کیف مدرسمو بندازم رو کولم و با، بابا
سرِ جایزه ی بیستام چونه بِزنم
اونوقت بابا رو سَرم دست بکشه و بگه
"بیستی صَد تومن خیرشو ببینی"
چِشای مَنم از خوشحالی برق بزنه
و از همون موقع برای جَمع کردن پولام نقشه بکشَم
آدم یه وقتا واقعا دلتنگ میشه
دلتنگِ بویِ اتو رو لباس تازه ی مدرسه
دلتنگِ نخوابیدن از خوشحالی
دلتنگِ دوستاش که جلوی در مَدرسه
با کیف و کتونی های جدید منتظرش بودن
دلتنگِ استرسِ کلاس بندی
و عجله واسه گرفتنِ نیمکت اول کلاس...
من دلتنگم
بچگیامو بهم برگردونین...