داستان کوتاه ترسناک🔞
پشت درختی پناه گرفتم و سعی کردم صدای نفس های هیجان زدم به گوش مرد قد بلندی
که جنازه ای رو پشت سرش میکشید نرسه .🌳
مرد جنازه رو رها کرد و شروع به کندن گودال یا چیزی که شبیه اون بود .⛏
قلبم به شدت میتپید .🫀
گردن کشیدم تا بتونم جنازه رو شناسایی کنم ؛
نور کم رنگ ماه روی صورت خون آلودش افتاده بود ، اما همینقدر نور کافی بود تا از ترس به خودم بلرزم 🩸🌚
باورم نمیشد اون جنازه من بودم !!!💀😨