دوتا دختر کم سن رفتن رو صندلی مردها نشستن چون طرف اقایون خلوت بود و خانوما شلوع دوتامرده که صندلی جلوتربودن یکیش هی روشو برمیگردوند و نگاه میکرد و تیکه مینداخت دوست این اقا بهش میگفت برنگرد نگاه نکن زن و بچت گناه دارن درجواب دوستش گفت ازکجا میخواد بفهمه.... ولی هرزه ها راه خودشون رو میرفتن و دراخر باهم دوست شدن و ایستگاه باهم پیاده شدن