من شرلیطشو ندارم دعوا شد گفتم تا اخرعمر نمیخوام گفت لعنت ب من با زن گرفتنم گفتم مهریع رو بده برو زن بگیر نشست خودشو زد منم گفتم حرف من دوتا نمیشه
تف انداختم روش برگشت منو زدبعد دیگ گفتم میرم خونه بابام گفت هرگوری میخوای بری برو بعد دیگ
میگه بچه میخوام یکی کمه
گفتم خدا هم بیاد زمین نمیخوام
خیلی فکرکردم اولاش راضی بودم ولی دیدم زندگیم شرایط جسمی وروحیم مناسب نیس چرا یکی دیگ رو بدبخت کنم