سلام دوستای عزیز، من زندگیم زیاد بالاپایین داشته وکلی ماجرا،خلاصشو بهتون بگم که من از ازدواج اولم دوتابچه داشتم، هرتلاشی که کردم نتیجه نداد ونشدکه بشه آخرشم جداشدم.الان نزدیکه سه ساله ازدواج کردم ودوقلو دارم خیلی هم ازهمسرم خداروشکر راضی ام.شوهرمم مجرد بودو دوسال ازخودم بزرگترکه ازدواج کردیم....حالا ایناهمه بماند که چه اذیتایی شدم وهنوزم اثرش روی روح وروان من مونده..چندوقت پیش رفتم خونه مادرشوهرم سریه موضوعی داشتیم صحبت میکردیم و دردودل..برادرشوهرم(مجرده وهمسن خودم) ازاتاق اومدبیرون وسرمن دادوبیداد کردو چونمو گرف گفت ماباازدواجتون مخالف بودیم و تودوتابچه داشتی ومطلقه بودی...ازاون موقع این حرفاهی یادم میاد اذیت میشم واقعا.نمیدونم چیکارکنم ک بتونم هضمش کنم.اینم بگم ک به شوهرم گفتم چندروز بعد،شوهرم به روش نزد ولی گف دیگه تایه مدت طولانی نمیریم اونجا کلی پیش خودم بهش فحش داد وناراحت بود