من 24 سالمه شوهرم 36و یه پسر 3 ساله دارم.
من شوهرم 7ساله داریم باهم زندگی میکنیم.
جونم براتون بگه من خیلی حساسم روی همسرم چون دوستش دارم دلم میخواد فقط برای خودم باشه و به کسی نگاه نکنه یه جور حسادت زنانه خودشم میدونه که من خیلی حساسم هیچ وقتم ازش چیز اشتباهی ندیدمتو این هفت سال که بخواد کاری بکنه ولی داستان از شنبه روز شهادت حضرت علی شروع شد.
ما رفتیم دربند با پسرمو همسرم رفتیم غذا خوردیمو قلیون کشیدم خوشگذشت ولی وقتی برگشتیم
توراه برگشت دربند بودیو اونایی که رفتن دربند میدونن چقدر فاصله داره تا دره ورودی نزدیک به در که رسیدیم همسرم گفت برو سرویس منم گفتم باشه گفتم شما نمیرید گفت نه ما میخواییم دخترارو نگاه کنیم من حرفشو به شوخی گرفتمو رفتم سرویس وقتی اومدم بیرون گفتم بزار ببینم واقعا نگاه میکنه دیدم بعله مثل دوربین مداربسته که همه طرف میچرخه کله اونم همون جوری میچرخه دنبال دخترا😶 از درون خورد شدم خیلی خورد میدونید دیگه چه حسی داره. بعد که دید دارم نگاهش میکنم گفتم بیا دیگه رفتم پیشش گفتم شبیه دوربین مداربسته شدی بودی داشتی با چشمات همه دخترا رو میخوردی حالا شروع کرد ببخشید با خنده میگفتااا بخشید اگه هوسه یه بار بسه فلان میگه چشمم عادت نکرده تا حالا دخترا رو اونطوری ندیدمو فلان همه باز شدن گفتم باشه بخشیدم ولی دخترا من ادمه فراموش کاری نیستم دو روز بعد از رفتیم ولیعصر دخترارو زیر نداشت بعد گفتم الان چی میگه جلو چشممو که نمیتونم بگیرم تو جامعه داریم زندگی میکنیم تو فکرتو درست کن.😐شما بگید مشکل کدوممونیم ببخشید سرتونو به درد اوردم