2777
2789
عنوان

راجب یکی از پسرای روستامون که دیوانه شده

| مشاهده متن کامل بحث + 1608 بازدید | 65 پست

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

چقدر کشش میدی وسطش چرا پارازیت می ندازی

🚫دوستی ممنوع🚫🖤مادر 🖤مرا ببخش بخاطر شکست هایم... انتخاب هایم...تنهایی هام...گریه هایم...که همه بخاطره کسی دیگر بود! اما تو غصه ام را خوردی... مامان قشنگم دلخوشی زندگی ام پناه و تکیه گاه روزهای سخت رفیق روزهای شاد و غمگینم تو بودی 🖤مامان🖤 قشنگم رفتی منو تو دنیا بی رحم تنها گذاشتی💔🖤🕯️😢🥺😭😭😭😭 من ببخش حلالم کن اصلا باورم نمیشه تو واقعا رفتی  واقعا اسمت بهت می اومد یه پری واقعی بودی من قدرتو ندونستم  دوستت دارم خواهم داشت یه عشق فقط یار من و یار من و یار خودم باش عشقم❤️دوستت دارم❤️

من همه رو لایک میکنم وقتی نوشتم پس با خیال راحت برید بقیه تاپیکارو بگردید لایک کردم بیاید

و من هم لایک کن قربون دستت

هرچه دلم خواست نه آن میشود   هرچه خدا خواست همان میشود  

ما روستامون یه میدون داره که بین دامنه کوه و قسمت مرتفعش می شه یه جورایی وسط روستامون می افته ...خیلی معمولیه نه اینکه میدون باشه ما اسمش گذاشتیم میدون!

یه زمین سنگی بزرگ که ماشینایی که از شهر وسایل و میوه و اینا میارن اونجا پارک میکنن

مردمم معمولا بعد ازظهرا اونجا جمع میشن

باهم حرف میزنن...

منم هر وقت پنج شنبه جمعه هاگاهی میرفتم با مامانم روستا می دیدمشون دوستام ...

فاطمه یکی ازدخترای روستا بود که ما خیلی باهم رفیق بودیم چندتا دیگم بودن ولی خب داستان راجب فاطمس از بقیع فاکتور می گیرم.‌.

یه پسرا از اهالی روستامون بود اسمش احسان بود...

که خیلی فاطمه رو می خواست همه ام می دونستن که عاشق همن اینا...

ولی احسان بیشترررر می خواستش...

ما پنج شنبه ها که بار میومد می رفتیم میدون

با بچه ها می نشستیم و تعریف می کردیم...

امکان نداشت احسان اون دور و بر نباشع🤣

یه موتور ام داشت ازین موتورا که پشتش یه اتاق فلزی می زنن 

باهاش می رفت شهر سیب زمینی پیاز میاورد...

پنج شنبه هام که یادمه میومد بفروشه 

فاطمه می رفت ازش بخره...

همه هووو می کشیدن کل می زدن...

این وسط پدربزرگ فاطمه مخالف ازدواجشون بود چون می گفت از طایفه خودتون داماد بگیریدددد

فاطمه همیشه میگفت دوسش دارم احسانو ولی ازین می ترسم بابابزرگم نزارره(بزرگ اینا بوده طرف )

بابای فاطمه یه روز به احسان میگه:تو برو یه زمین از پدرت بگیر که توش حداقل ۱۰۰تا نهال داشته باشه یه همچین چیزی ...تا ما بدونیم یه چیزی از خودت داری..‌

احسان جدی میگیره حرف بابای فاطمه رو

البته با خودش گفته مثل اینکه تو روستا رسمه پشت قواله عروس و داماد معمولا پدر مادرا زمین یا خونه تو همون روستا می دن بهشون..‌

اینم خیالش راحت بوده که همون موقع از باباش زمین می گیره.‌‌

ولی نگو بابای فاطمه این گفته که بیچاره احسان سر بدوعونه....

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792