2777
2789
عنوان

راجب یکی از پسرای روستامون که دیوانه شده

| مشاهده متن کامل بحث + 1609 بازدید | 65 پست

من محرما روستا نمی رفتم می مونیم شهر خانوادگی...

ولی بعد محرم رفتم روستا یه بار

فاطمه گریه و زاری می کرد که اره اینجا که دبیرستان نیست...باید برم شهر ولی نمی تونم دلم برا احسان تنگ میشه...

اون روز یادمه ما سره آب(قسمتی که استخر روستا و آب چشمه هست)

نشسته بودیم با فاطمه که احسان اومد.‌‌

احسان چشاش سبزه...خوشگل نیستا ولی چشاش سبزه البته طفلی هیکلش خوب بود...برعکس فاطمه که خوشگله ولی چشم رنگی‌نیست🤣

احسان گوسفنداشون آورده بود لب آب که آب بخورن از چرا برمیگشتن...

آمد کنارمون نشست به فاطمه گفت:

به دختره علی (منو میگفت)بگو به باباش بگه بره با حاجی(بابابزرگ فاطمه)حرف بزنه راضیش کنه..‌

فاطمه برداشت گفت:بابابزرگم میگه هر کی از طایفه خودش دختر بگیره..تو می دونی چرا اصرار میکنی؟

احسانم پاشد اومد جلوپای فاطمه نشست گفت:تو منو نمی خوای اگه می خواستی به حاجی یه چیزی می گفتی

فاطمه ام گفت:کی دیدی که دختر بگه من فلان پسر می خوام!

احسانم طفلی میگفت:چه خاکی بریزم تو سرم که تورو بدن من؟بابات میگه زمین بگیر حاجی میگه دختر نمی دم.

فاطمه دیگه چیزی نگفت احسانم چوبش ورداشت با گوسفنداش رفت

 نارحت بنکه های آب برداشتیم باهم رفتیم....

بچه‌ها، دیروز داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم

جاریمو دیدم، انقدر لاغر و خوشگل شده بود که اصلا نشناختمش؟!

گفتش با اپلیکیشن زیره لاغر شده ، همه چی می‌خوره ولی به اندازه ای که بهش میگه

منم سریع نصب کردم، تازه تخفیف هم داشتن شما هم همین سریع نصب کنید.

بچه ها داستان مال خیلی وقت پیشه من دارم‌بازسازیش میکنم...

انگار شب عروسی پسر عموی مامانم بود...

ما از صبح رفتیم روستا.

عروسیا اینجا ظهر شروع میشه تا شب...

فاطمه اومد بهم گفت بیا بریم ببینم احسان چی میگه...

یادمه رفتیم پشت میدون تو شیب کوه چندتا درخت بود پایین درختا احسان واستاده بود...

منکه نرفتم پایین کشیک می دادم با یه دوست دیگمون تا اینا حرفشون بزنن...

آبجیمم بغلم بود اذیت میکرد...

انگار احسان میگفت:ما میایم با طایفمون خاستگاری اگه حاجی نداد خودش این وسط آدم بده میشه...

فاطمه ام میگفته:اگه بده که رو حرف خودش وانستاده اونم‌کی؟حاجی!!!اگرم‌ نده اختیار دار طایفشه..

که احسان عصبانی شد درختارو گرفت اومد بالا‌داد میزد...

نده به جهنمممم که ندههههه خودم‌می برمت و می دزدمت و ازین حرفا..

فاطمه ام‌گریه میکرد و خودش می زد:که نکن حرف‌نزن داد نزن خون به پا میکنیا.‌

دید احسان ساکت نمیشه

من و دوستم و ابجیمم هاج و واج این دوتارو نگاه می کردیم...

فاطمه ام دید ساکت نمیشه بغلش کرد گفت:به خدا که من می خوامت ولی اینجوری نکن...

احسانم محکم مچ دستای فاطمه رو گرفته بود :که خودت نزن من ساکت می شم غلط کردم و این حرفا

با هر بدبختی بود اینا از هم دل کندن رفتیم عروسی

اما مدرسه ها که شروع شد

فاطمه دبیرستان اومد شهر

شهر ما تا روستامون ۶۰ کیلومتره تقریبا...

من اون موقع راهنمایی شده بودم...

بعضی روزا میومد خونمون ولی در کل خابگاه شبانه روزی بود فاطمه....

یه بار میگفت:احسان اومده در خابگاه براش تخم مرغ و شیر و عسل آورده داده به نگهبان گفته داداششم...

نگهبانم گفته بهش پس چرا اصلا شبیهش نیستی😁😆


خلاصه احسان مثل اینکه میومده هرماه براش کلی خوراکی اینا میاورده که بابای فاطمه می فهمه..‌

می فهمع و تعطیلات که فاطمه برمی گرده روستا.‌‌...

می بینه پسر عمو ی باباش(درست نمی دونم شایدم پسر عمع ی باباش) اومده خاستگاری وقتی این نبوده... و بابابزرگش جواب مثبت داده....

احسانم میفهمه می ره در خونه بابابزرگ فاطمه با بیل میفته به جون در خونشون...

که میگیرن می زننش....

فاطمه ام گریه و زارییییی که من احسان می خوامم

ولی بزرگا گفتن اگه دوباره ازین حرفا بزنی یه بلایی سرتون میاریم....

در جریان بقیه ماجراشون نبودم

اما فاطمه عقد کرد برگشت مدرسه...

فک کن طرف مجرد رفته عقد کرده برگشته😐😐😐

میگه احسان یه بار اومده به نگهبان گفته:حالا فهمیدی داداششم حالاکه رفته شوهر کرده...

بگو بیاد دم در داداشش کارش داره...

نگهبانم فاطمه رو صدا می زنه میاد میبینه

میاد می بینه چشماش قرمز شدههه مثل خون..‌

دستاش تمام خط خطیههههه

احسانم به فاطمه میگه:

به بابام گفتم برام برو خاستگاری فاطمه..بابای احسانم گرفته انداختش تو خار و خاشاک و زدتش(طفلی احسااااااان😪)

فاطمه ام می گفت کلی قربون صدقش رفتم از نگهبانی بتادین گرفتم و دستاش بستممم براش احسان فقط نگام می کرده و میگفته :مال من نیستی...

فاطمه میگه ته دلم گفتم حالش خوب نیست نزارم بره...

ولی رفت...

کاش نمیرفت...

طفلی از یع دره اطراف روستا می افته پایین چند روز بعد

اما با الاغ بوده از جاده انگار منحرف میشه.

ازون روز حرف نمی تونه بزنه رو ویلچره

اصلا مثل دیوونه ها شده

البته می گن حادثه اتفاقی بودعهه

اما برا جذب گردشگر می گن از عشق فاطمه اینجور شده😑

الان فاطمه که شوهر و بچش داره

اونم با صندلیش همیشه تو میدون یه گوشه نشسته...

فاطمه براش لباس میخره...

بهش غذا می ده باهم دوستن

فقط ام از دست همون فاطمه غذا می خوره

ولی حرکت و تکلم نداره اما خیلی مهربوووونهه

گوشه چادر فاطمه رو می گیرههه 

با بجه های فاطمه بازی میکنهههه

خودشم عین بچه ها شده

بخدا اگه هیچی فهمیده باشم 😟

دقیقاااااا اصلا نفهمیدم چ ب چ شد.

۱۹بود...

چطور شد۲۵....

بعد شوهرش۳۰

بعد زد پسره همین شوهرمع۳۴

چی شد دقیقا..توفمیدی؟

ساکنان دریا پس از مدتی ب صدای دریا عادت میکنند.... وای ک چ سخت است قصه عادت!!!!☆ بدترین درد اینه ب چیزی ک قبلا شوقشو داشتی عادت کنی!!!!!!! ☆

دقیقاااااا اصلا نفهمیدم چ ب چ شد. ۱۹بود... چطور شد۲۵.... بعد شوهرش۳۰ بعد زد پسره همین شوهرمع۳۴ ...


اینا مربوط به داستان زندگیمه که شما نخوندی 

شماهم وقتی متوجه نشدی بیا از خودم بپرس برات بگم

من ۱۳ سالم بود با شوهرم اشنا شدم(ده سال پیش)

اما ۱۹ سالگی ازدواج کردم

وقتی که دیگه شوهرم ۳۰ ساله شده بود(من و شوهرم یازده سال اختلاف سنی داریم)

الان من ۲۵ سالمه و شوهرم ۳۶

تا اینجا مربوط به داستان زندگیم بود که چون شما نخوندی بیخیال شو

الان

اون اقایی ام که داستانش گفتم تقریبا ۳۴ سالشه

این دختر خانوم ام ۲۷ سالشه

اوکی؟

این ماجرام برا ده سال پیشه که این خانوم دبیرستان رفته

اینا مربوط به داستان زندگیمه که شما نخوندی  شماهم وقتی متوجه نشدی بیا از خودم بپرس برات بگم م ...

ب همونی ک دوسش داری رسیدی؟

ساکنان دریا پس از مدتی ب صدای دریا عادت میکنند.... وای ک چ سخت است قصه عادت!!!!☆ بدترین درد اینه ب چیزی ک قبلا شوقشو داشتی عادت کنی!!!!!!! ☆

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792