زمانی نه چندان دور شاید سه یا چهار سال پیش ،شبهایی مثل امشب که شوهرم باهام قهر میکرد و پشتش میکرد بهم و میخوابید تا دم صبح خوابم نمیرفت و گریه میکردم و همش میگفتم خدایا چرا من،چرا باید اینقدر عذاب بکشم و حالم از زن و زن بودن بهم میخورد ، تازه تا چند روز هم حال و هوای سنگین قهر هم روی دلم سنگینی میکرد و آرزو میکردم کاش الان بیا و باهام آشتی کنه...
ولی امشب و این سالها اصلا از حال و هوای اون روزا خبری نیست تازه یادم رفته بود که با ناراحتی و غم هم خوابیده.و جالب تر اینکه فردا بهش صبحانه هم میدم و هر هم اومد بهش میگم دیشب چت شده بود دیوونه شده بودی میخواستی منو بخوری😀.
دیگه از زن بودنم هم ناراحت نیست.و فکر میکنم زن بودن خیلی قشنگتره.چقدر ذهنم و فکرم آرومتره..
بخواب مرد نامهربونم.مدیونتم بخاطر بداخلاقیات که اگه نبود من همون آدم رنجور و حساس سالهای قبل بودم....
بخند خود مهربانم.دنیا با خنده هات قشنگتره...
مردهای عصبی و بداخلاقی مثل مرد من بودن زنایی مثل من کنارشون زندگی رو براشون آسونتر میکنه.