ساغراون که خیلی وحشتناک بود من ازترس بیداربودم شوهرمم به خاطرمن بیداربود میگفت نترس من بیدارم کشیک میدم توبخواب...تاخواستم بخوابم زلزله شد شوهرم محکم منو بغل کردبعدشم دستموکشیدکه بریم بیرون بدنم مثل چی میلرزید بعدش گفت بریم توماشین رفتیم
تمام زندگیم را برای آنچیزی که ازم گرفته بودن هدردادم.. .نه برای آن چیزی بهم داده بودن....