گویی زخم های آسمان هم همانند گلوی خراش خورده ی من دوباره سر باز کرده است ، که اینگونه شلاق های سرخ رنگش را نثار جان زمین می کند .......
و زمین چه ماهرانه در برابر غم او سکوت پیشه می کند و تنها با تبسمی تلخ نظاره
می کند غم دور ترین نزدیکش را.....
و من معلق مانده در میان آن دو از کدامین درد بکشم ؟ از بغضی که آسمانِ گلویم را بی رحمانه می شکافد یا از لبخند بی جان و غمباری که سرنوشت این روزهایم به روی من می پاشد؟
جالب آن است که من تلاشی برای پایین آمدن یا بالا رفتن نمی کنم ، نه که نخواهم هااااا ،نه.
بلکه دیگر جانی در تنم نمانده تا خودم را از میان آن منجلاب بیرون بکشم.......✨
چکه ای از قلم روزهای دلگیری ام