من با مردی ازدواج کردم که در کودکی جز دعوا بین والدینش خاطره ای نداره
چندین ساله ازدواج کردیم تا بحال محبت آمیز به من نگاه نکرده یا حتی دستامو نگرفته
بیشتر از اینکه زن و شوهر باشیم مثل هم خونه هستیم
تنها دلیل بودن ما در کنار هم دو دخترم هستن
مدام با حرفهاش آزارم میده
مثلا من نباید ازدواج می کردم
ما از نظر تیپ به هم نمی خوریم
قبول داری من با زن احمقی ازدواج کردم
چرا به بچه ها این قدر غذا میدی چاق میشن
هیچ گاه جوابشو ندادم
ولی دیگه احساسی هم بهش ندارم بیشتر به عنوان پدر دو دخترم بهش نگاه می کنم تا همسر
قبلا هر لحظه منتظر آمدنش بودم ولی دیگه این حسو ندارم
اصلا میل ندارم در کنارش باشم
قبلا وقتی باهش بیرون می رفتم سعی می کردم شونه به شونه اش راه برم ولی الان تا آنجا که ممکنه با فاصله راه می رم با او حرفی ندارم و کاملا ساکتم
قبلا چند بار خواستم در مورد نیازهام باهش حرف بزنم ولی برخوردش باعث شد منصرف بشم
خیلی اهل گفتن احساساتم نیستم ولی اینجا بد نیست فقط خواستم کمی درد دل کنم
زندگی همیشه با تحمل سختی همراه بوده و باید ادامه داد