درست ۲ سال شد .
ذکر ام یجیب المضطر اذا ... زمرمه ی هر روز و هر شبم بود
توی یه همچین شب هایی زار می زدم و التماس می کردم که ترو خدااااااااااا بابای مهربونمو دعا کنید...
بابای مهربونم ، محصور در انواع سیم ها و شلنگ تنفسی بیمارستانی ، بی رمق و بی امید زندگی، روی تخت بیمارستان بود و قلب من از دیدن چشمای ملتمسش آتیش می گرفت...
همون چشم هایی که از روزهای بعد، با چسب بستند چون دیگه امیدی به موندنت نبود!..
اما من اون شب ها باید دختر قوی ای می بودم که بتونم به شایستگی به بابا خدمت کنم..
ولی چه کنم بابا..
هرکاری کنم، اون شب هایی که تا خوده صبح دربند و اسیر اونهمه سیم و کابل پزشکی بودی و کلافه...
اون سحر که با شنیدن صدای اذان صبح ، بغضت ترکید و هق هق گریه هاتو شنیدم و دیدم...
همون موقع که بریده بریده آیه الکرسی رو میخوندی ولی نفست یاری نمی کرد....
من خورد شدم...
آروم نمی گیرم بابا
دلم خیلی تنگه برات
...
آخرش دو سال پیش توی یک همچین شبی،
شب شهادت امیرالمومنین چشمای مهربونتو بستی ...
تو رفتی ولی من مردم...