یه چیزی بگم من شاید کسی از بیرون ببینه منو بگه چه خانم با اعتماد به نفس و خوش سر زبونی اینا
در کل بخوام بگم کلا آدم خونگرم دلسوز با کسی هستم
اصلا نمیتونم تو قیافه باشم یه جاها هم به ضررم بوده
ولی اعتماد به نفس از درون ندارم
خیلی عالی تظاهر میکنم تو جمع هم همینطور
امشب مهمان داشتم شوهرم میگفت خیلی دورهمی عالی بود
دوستش با خانمش
که خانمش دختر عمو شوهرم بود
من قبلا تو تقریبا ۲ سال و نیم که با شوهرمم هم صحبت شدم باهاش
چون خانواده شوهر بود حساسیت منم بیشتر که همه چی خوب از خودم و پذیرایی اینا
حالا بگذریم اولش حرف های معمولی
دیگه بعدش چون ایشون باردار بود
حرف های ویار و اطلاعات پزشکی و دکتر
فيزيک بدنی
که روی خانواده پدر هست و مادر
شیطنت های بچه های فامیل
اصلا هیچ غیبتی نشد مثلا من گفتم فيزيک ما که استخون بندی پر هست خانواده مامانم
اون میگفت من از بچگی پر بودم
یا فرم شکم تو حاملگی ها
خلاصه از این حرفا
ما اینطوری هستیم تو این موارد اون میگفت ما اینطوری
خیلی آروم و اینا هم صحبت کردم سعی کردم جمع دوستانه تند تند حرف نزنم یا اون شروع کننده باشه من جواب بدم
یعنی سنگین و رنگین
حالا این عدم اعتماد به نفس از بعد مهمانی ها شروع میشه
چرا اینو گفتم بد منظور نگیره
خلاصه خود خوری ذهنی
برداشت بد نکنه از حرفام و من
خلاصه گرفتارم بعد هر مهمونی
شوهرم میگه بابا تو که چیزی نمیگی
اخلاق غیب هم نداری که فکر کنی طرف میبره واسه کسی
چیکار کنم کسی میتونه کمککنه
معضلی شده برام
فقط واسه مهمون نیست هر کی باشه
از ارباب رجوع تا دوست و فامیل
هم اعتماد به نفس ندارم
هممهر طلب و کمال گرام
میدونم ولی نمیدونم چطوری کنترلش کنم