من و نیما
چهار سال با هم دیگه مثل دو تا رفیق در ارتباط بودیم
اون همش اصرار داشت که جلوتر بریم و پیش تر بریم
داداشم میدونست که باهاش در ارتباطم...رفیق داداشم بود
من خیلی دلم نمیخواست جلو برم...تا اینکه گفت و گو هامون بیشتر شد و بیشتر از قبل از حال هم با خبر بودیم...در موردش حساس بودم ، نگرانش میشدم...
به خاطر من درس میخوند...به خاطر من کتاب خون شده بود...با اینکه خیلی مذهبی بود اما به عقاید من احترام میگذاشت و میگفت من تو رو همین جوری می پذیرم...
تا اینکه منم وابستش شدم و گفتم اوکی...بعد از چهار سال
میتونه الان زمان مناسبی باشه برای وارد ارتباط احساسی شدن...حس میکردم خودم به دنیا آوردمش و حاصل تربیت خودمه از بس به حرفام گوش میداد و به نظراتم احترام میزاشت...
غافل از اینکه رفتارش تغییر میکنه...
مایلید بقیش و بزارم؟