بعد برگشتیم خونه مامانم گفت همه هم سنو سالای تو به خودشون می رسن اینجوری شوهر گیرت نمیاد 
( ما یه هفته مونده به عید با یه خانواده رفتیم مسافرت بعد واسه دخترشون خواستگار پیدا شد ) 
بعد اون مرتیکه ( بابام ) گفت واسه دختر فلانی تو جنوب خواستگار پیدا شده این هیچی کلی هم به خدا و قرآن فحش داد ( چون من مذهبی ام ) 
همش این خواستگار نداشتنو تو سرم می کوبه