گلی تو ی روستای دورافتاده به دنیا اومد. خیلی کوچیک بود که پدرش رو از دست داد. میگفت تنها خاطره ای که یادشه اینه ک باباش لباس و پوتین سربازی پوشید و رفت و دگ هیچ وقت برنگشت. به رسم روستا، مادرش با برادرشوهرش ازدواج کرد و از اون ازدواج هم چن تا بچه به دنیا اورد. سالهای بچگی گلی مصادف شد با سالهای قحطی. مادرش خیلی روزا نون توی صندوقچش قایم میکرد تا وقتی بقیه نیستن دور از چشم شوهرش به گلی هم بده. جوون که شد، رقاص عروسی ها و مجالس زنونه شد. ی رقص خاصی بلد بود و میبردنش تا تو مراسما برقصه برا خانما. به عقد یکی از پسرای روستا درومد، اما بعد مدت کوتاهی بهش تهمت دیوونگی زدن و طلاقش دادن. طلاق تو اون زمان توی ی روستا خیلی چیز تابویی بود. دگ هیچ کس حاضر نبود باهاش وصلت کنه.