2777
2789
عنوان

قصه زندگی مادربزرگم

1889 بازدید | 35 پست

همیشه دوس داشتم داستان زندگی مادربزرگمو بنویسم برا خودم. بنظرم سرگذشت خیلی سختی داشته. نمیدونم خوندنش برا بقیه هم جذاب هست یا نه. اسامی واقعی نیستن. ی جزییاتی مثل بعضی تاریخا و سنا هم هست ک ممکنه درست نباشه.

گلی تو ی روستای دورافتاده به دنیا اومد. خیلی کوچیک بود که پدرش رو از دست داد. میگفت تنها خاطره ای که یادشه اینه ک باباش لباس و پوتین سربازی پوشید و رفت و دگ هیچ وقت برنگشت. به رسم روستا، مادرش با برادرشوهرش ازدواج کرد و از اون ازدواج هم چن تا بچه به دنیا اورد. سالهای بچگی گلی مصادف شد با سالهای قحطی. مادرش خیلی روزا نون توی صندوقچش قایم میکرد تا وقتی بقیه نیستن دور از چشم شوهرش به گلی هم بده. جوون که شد، رقاص عروسی ها و مجالس زنونه شد. ی رقص خاصی بلد بود و میبردنش تا تو مراسما برقصه برا خانما. به عقد یکی از پسرای روستا درومد، اما بعد مدت کوتاهی بهش تهمت دیوونگی زدن و طلاقش دادن. طلاق تو اون زمان توی ی روستا خیلی چیز تابویی بود. دگ هیچ کس حاضر نبود باهاش وصلت کنه. 

به پربازدید امروز خوش آمدید

کاش دنیا بهم یه دختر بده🙎‍♀️🥺که رحم کنه به زنی که متاهله👩‍❤️‍👨میخوام بدون اجازه مرد نفس بکشه💇‍♀️❤️‍🔥میخوام پرنده ها رو بدون قفس بکشه🕳🐣میخوام فرشته نباشه خطا جزئی زمینه🚫🧚‍♀️میخوام زن باشه زن بمیره زنیت همینه🌝🔥💆‍♀️

بچه ها بعد مدت ها جاریمو دیدم، انقدررررر لاغر شده بود که اولش نشناختمش!
پرسیدم چیکار کرده که هم هرچیزی دوست داره میخوره هم این قدر لاغر شده اونم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم فستینگ گرفته منم زیره رو نصب کردم دیدم تخفیف دارن فورا رژیممو شروع کردم اگه تو هم می‌خوای شروع کن.

ابراهیم، تو ی روستا نزدیکی روستای محل زندگی گلی زندگی میکرد. زن اولش نازا بود و طلاقش داده بود. بعد با ی زنی به اسم فاطمه ازدواج کرد که از شوهر قبلش ی پسر داشت. فاطمه و ابراهیم صاحب ی پسر شدن، حسن. حسن خیلی کوچیک بود که فاطمه از دنیا رفت. ابراهیم موند و دو تا پسر، اسد که بچه ناتنیش بود و حسن پسر خودش. از اطرافیان شنید که ی دختری هست تو روستای مجاور ک طلاق گرفته. بهترین گزینه بود برا اینکه بیاد و این دو تا بچه رو سر و سامون بده. ابراهیم و گلی با نزدیک ۲۰ سال اختلاف سنی ازدواج کردن و گلی اومد به روستای ابراهیم.

خونه پدری ابراهیم دو قسمت داشت دو طرف حیاط. ی سمت ابراهیم زندگی میکرد و ی سمت برادر کوچیکترش اسماعیل با همسرش صنم. علی، برادر بزرگ ابراهیم بچه نداشت. همسرش رقیه بچه دار نمیشد. از همون اول اومدن گلی، اذیتای رقیه و صنم شروع شد. اونا کارای داخل خونه و نگهداری بچه ها رو انجام میدادن و گلی رو برای کارای کشاورزی میفرستادن سر زمین. تو هر شرایطی، حتی وقتی گلی ۹ ماهه باردار بود با ی بقچه نون خالی برای ناهار میفرستادنش صحرا و تا غروب کار میکرد. تو نبود گلی، رقیه هی گوش ابراهیم و پر میکرد علیه گلی. ابراهیم تقریبا هر شب گلی رو با چوب کتک میزد. 
علی چند سال بعد ی کار خوب تو تهران پیدا کرد و با رقیه برای زندگی رفتن تهران. اما اذیتای صنم همچنان ادامه داشت. 

پسر اول گلی به دنیا اومد، حسین. ۱۳ سال از حسن کوچیکتر بود و دو تا برادر تو کارای کشاورزی کمک پدرشون بودن. حسین ک ب سن نوجوونی رسید، فرستادنش تا تو کوره های اجرپزی شهر کار کنه و برا مخارج خانواده پول بیاره. حسن متاهل بود و موند تا تو کارای کشاورزی کمک کنه.
گلی دختری داشت به اسم زینب، که طی ی حادثه دچار سوختگی شدید شد. گلی با عشق پرستاریشو کرد تا زینب کامل خوب شد. اما بلافاصله بعدش سرخک گرفت و تو سن ۱۰ سالگی از دست رفت. اون سالها توی اون روستای دورافتاده بچه های زیادی بخاطر مریضی هایی مثل سرخک جونشونو از دست میدادن. گلی هم ۳ تا دختر دگ و ی پسرشو تو سن خیلی کم بخاطر همین از دست داد. تنها پسر ارشدش حسین براش موند. 
حسین عاشق خواهرش زینب بود، ی روز که برای مرخصی بعد چند ماه اومد ب روستا، ی جعبه خوشگل برا خواهرش خریده بود و اورده بود. با شنیدن خبر فوت زینب، جعبه رو شکست و تو دلش تصمیم گرفت اگر روزی پدر شد هیچ وقت نذاره بچه هاش تو این روستای دورافتاده بمونن.

سالها گذشت و حسین که ۲۰ سالش شده بود، ب مریم دخترعموش دل بست. اما ازین دلبستگی چیزی ب کسی نگفت.‌ پسر خاله مریم، خواستگار سفت و سختش بود. ی بار ک حسین برای مرخصی اومده بود، مراسم خواستگاری رسمی مریم بود. اسماعیل ک خودش هم با این وصلت موافق نبود اما ب اصرارای صنم تن ب برگزاری مراسم خواستگاری داده بود، تو مراسم خواستگاری ریش و قیچی رو سپرد ب برادر بزرگش ابراهیم. ابراهیم هم ک انگار از خداش بود، گفت چراغی ک ب خونه رواست ب مسجد حرومه. من این دخترو برا پسر خودم میخوام.‌ حسین که داشت یواشکی این حرفا رو از پنجره گوش میداد حسابی خوشحال شد. حسین و مریم ازدواج کردن. حالا گلی شد مادرشوهر دختر صنم، همون کسی ک خیلی اذیتش کرده بود.

حسن و همسرش و بچه هاش، به رسم رایج روستا با گلی و ابراهیم تو ی خونه زندگی میکردن. گلی ک انگار ب طور ناخوداگاه کینه اذیتای صنم و رقیه رو سر عروسش خالی میکرد، با زن حسن مشکل داشت. حسن تصمیم گرفت از پدرش جدا شه و تو خونه مستقل زندگی کنه. این کار تو روستا خیلی تابو بزرگی بود. حسین ب حسن پیشنهاد داد بره تهران کار پیدا کنه و ی مدت خونه عموشون زندگی کنن. اینجوری برا اینده بچه هاشم خوبه. اما حسن قبول نکرد و گفت نمیخوام زنم کلفت رقیه شه تو تهران. حسین گفت پس من زنمو میبرم تهران، دست و بالم باز شه خونه بخرم مامان و بابا رم میبرم پیش خودم. تو برگرد تو همون خونه پدری زندگی کن. حسن کشاورزی تو روستا رو ادامه داد.

حسین و مریم اومدن تهران. تو ی اتاق خونه علی ساکن شدن. بعد چند سال ک حسین تونست خونه بخره، ابراهیم و گلی هم اومدن پیششون. ابراهیم بعد چند سال فوت کرد. گلی تو نگهداری بچه های مریم بهش کمک میکرد. دعواهای عروس و مادرشوهریشون همیشه ادامه داشت، اما در کنارش بگو بخند و گپ و گفت هم داشتن. ی لحظه دوست بودن ی لحظه دشمن. جوری ک ما بچه ها ب این کاراشون میخندیدیم. 
سالها گذشت و مریم طی ی حادثه تو سن کم فوت کرد. گلی برعکس اینکه همه فک میکردن خیلی براش مهم نباشه ذره ذره پیر و شکسته شد، سالها هر روز همدم هم بودن گرچه مدام ب هم تیکه مینداختن و بحث‌میکردن. چند سال بعد فوت مریم، گلی هم بعد یک ماه تو بستر مریضی بودن فوت کرد. در حالیکه من داشتم لباسشو تنش میکردم...

خیلی خیلی دلم براش تنگ میشه. حتی بیشتر از مامانم. اون چند سال بعد فوت مامانم همدم همیشگی هم بودیم. تمام قصه ها و شعرای بچگی من و گلی تو گوشم میگفت. من و میبرد خونه فامیل. بزرگتر ک شدم میگف دوس دارم عروسی تو رو ببینم بعد بمیرم. اما نشد، ندید. هنوزم عاشق رقص بود، تو عروسی برادر و خواهر بزرگترم، وسط و براش خالی کردن تا اون رقص معروف جوونیاشو بکنه، سنش بالا بود، مینشست و ب سختی و اروم دور خودش میچرخید، هیچ وقت نفهمیدم اون چ نوع رقصی بوده، ولی بزرگترای فامیل میگفتن ما جوونیامون تو عروسیا دیدیم رقصشو، نگاه الانش نکن انقد این رقص قشنگ بود ک هممون محو میشدیم. 

ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2790
2778
2791
2779
2792
داغ ترین های تاپیک های امروز