واقعا خسته شدم …
اول اينو بگم كه مامان من كلا شخصيتش جوريه كه هميشه نيمه ي خالي ليوان رو ميبينه و يجورايي
نسبت به همه چيز بدبينه -
حالا امسال ، اول عيد شوهر من ، بنده خدا مريض شد
روزاي اول نيومد خونه ي مادرم عيد ديدني - 🤦🏻♀️
يعني واويلا شد توي اين عيد …
مامان من در طول عيد
( بدون در نظر گرفتن مريضي طرف )
كلا به جون من غر زد - ( ببخشيدا سرويس شدم يعني )
كه شوهرت نيومد ما رو ببينه و بهمون بي احترامي كَرد و …
شوهر من يكم كه حالش بهتر شد ، اومد خونمون -
كلي هم عيدي ( سبد گل و سرويس طلا و … ) با خودش اورد .
حالا اونروز مامان من جوري رفتار كرد و ازش گلايه كرد كه شوهرم بعد از رفتنش ، گفت : مادرت كلا از اومدن من به خونتون خوشحال نشد و زبان بدنش كاملا ناراحتي رو نشون ميداد و اصلا از اومدن من ناراحت بود 🤦🏻♀️ بنده خدا ميگفت اصلا اومدم خونتون تعجب كردم ،
مگه من چه كار اشتباهي كردم !؟
من مريض بودم !! و توي قرنطينه بودم -
مادرت داره با اينكاراش روي تو هم تاثير ميذاره
( حالا منم وقتي مامانم غر ميزنه عصبي ميشم و با شوهرم بحثم ميشه )
خلاصه گفت : من نميتونم اينو تحمل كنم -
اجازه نميدم كسي توي زندگيم دخالت كنه و
نتيجه ي اين كاراش در نهايت اينه كه تورو محدودت كنم و كلا رفت و امدم رو كمتر كنم 🤦🏻♀️
و بگم ديگه حق نداري در مورد من و زندگيمون با مادرت صحبت كني -
واقعا من الان بايد چيكار كنم ؟
الان حرفهاي شوهرمو هم به مامانم بگم يعني وضعي ميشه …
در مورد روز عيد ديدني اينو بگم ، مامان من رفتارش در اين حد بود كه ميخواست به طرف بگه سرم درد ميكنه و بره بخوابه 🙂