شوهرم از کله ی صب بیدار بوده ولی بخاطر اینکه بهش گیر 
ندم و راحت بشینه پای بازیش بیدارم نکرد 
۱۲ بیدار شدم تا مشغول غذا شدم شد نزدیکای ۲ 
دیگه گفتمش غذا رو بیا خونه بخوریم و بعد بریم بیرون 
بعد نهار اماده شدم هی رفت تو فاز و قیافه ک 
تنهاییمو و فلان خوش نمیگذره اینجوری 
منم گفتمش من کاری با بیرون رفتن ندارم ولی حتما باید 
امروز برم سر مزار مامانم گف باشه حالا توام اونو ک میبرمت منم گفتم پس بریم فلان جا هم بچه تفریحش کرده باشه 
هم به مزار مامانم نزدیکه 
گف ن بابا اونجا چی داره بریم فلان جا این جایی ک اون گف دوساعت رفت و برگشتشه میدونستم اخرش 
نمیرسم ک برم سر مزار مامانم باز گف نترس هر جور ک باشه میبرمت اخرش رفتیم کلش نیم ساعتم ننشستیم از بس مسیرش ترافیک بود 
غروب شد و برگشتیم خونه تو مسیر دلم خیلی گرفت 
چون اصلا حسی به بیرون رفتن اینجوری نداشتم 
اونم اصلا به روش نیورد یه راست برگشت خونه 
دلمممم پر میکشه برای مامانم خب چی میشد یه 
امروز به حرفم گوش میکرد جایی ک من گفتم 
میرفتیم هم به بچم بیشتر خوش میگذشت 
هم من به مراد دلم میرسیدم 
از دستش عصبیم خیلی 
چه واکنشی نشون بدم الان 
از فردام اقا سرکار میره شب میاد خونه