عموی من جوان بود که مریض شد و فوت کرد ۴۹ سالش بود این اواخر به زبونی بچگی حرف میزد رفتع بود به دوران بچگیش
ببین ادم خوبی بود کمک دیگران میکرد و جوان بود سرطان گرفت . این اواخر همش داشت حرف میزد از دوران بچگیش . انگار برگشته بود به ۷ سالگی . انگار کسی پیشش بود. خیلی راحت جون داد یه نفس کشید تمام . بعد این اواخر خیلی زیارت عاشورا برای شفاش میخوندیم و خودشم اروم میگرفت. بعد از خاکسپاریه دم صبح یه خواب یه بنده خدایی اومده بود که گفنه بود تا من تو قبر گذاشتن و همتون رفتین من تنها شدم امام حسین اومد پیشم که نترسم . پسر عموم براش نماز وحشت نخونده بود به خواب پسرش اومده بود گفته بود همه برام نماز خوندن تو که پسر ارشد بودی چرا نخوندی
ما زمان که عموم فوت شد یه نخ بهمون دادن ۴۰ نفر سوره ملک میخوندم فوت میکردن به نخ گره زده شده . بعد موقع خاک کردن نخ تو قبر انداختن که نترسه
ارسال نظر شما
جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته
تاپیک های به روز شده
پربازدیدترین تاپیک های امروز
داغ ترین های تاپیک های 2 روز گذشته
داغ ترین های تاپیک های امروز
