مادر شوهرم تعریف میکرد میگفت فلانی خیلی فقیر بود رفته بود توی گوگل یک قسمت را پیدا کرد ک اونجا گنج هست و فلان اونم به مدت ۱ هفته رفت و خانواده خودشو تنها گذاشت گنج پیدا کرد اونم توی یک جایی که پرنده پر نمیزد ماشین رد نمیشد تنها هم رفته بود میگه گنج که میگه اونجوری نبود اما به اندازه ۵۰۰ میلیون طلا بود این داستان تابستون مادر شوهرم میگفت تابستون ۴۰۱
میگه این طلاها و برداشت اون زمان موتور داشت میگه جلوش یک مار کبری بود هی اذیتش میکرد میگه طرف چوب برداشت ب سمت موتور حرکت کرد میگه این مار رفت کنار لاستیک موتور خلاصه که طرف رو آزاد نمیداشت بنده خدا هم زد مار رو کشت و رفت مار هم از وسط دو قسمت شده بود این سوارموتور شد رفت میگه طلا رو داد ب زنش صبحزنش فروخت طلاها و این داستان برای ۳ یا ۴ سال پیش هست میگه طلا فروخته شد ایناهم ماشین خریدن لباس های لاکچری زندگیشون تغییر کرد میگه داستان توی محل پیچیده بود چون توی روستا بودن میگه شد دو روز بعد این آقا رفته بود سر باغ فکر کنم مار کبری نیشش زد دقیقا هم مار کبری بود میگه خانواده اش ک جسد رو پیدا کردن این مار دور مچ پاهاش بود آخرش هم زنه دست بچه هاشو گرفت و رفت زندگیشون دیکه زندگی نشد