بچه ها اگه میشه کمکم کنین نگرانم چند روزه ذهنم درگیره خواب دیدم مامانم خونشو فروخته همه پولشو داده به دادشم هیچی پول مامانم نداشت از مجبوری رفتیم تو یک بیابونی که حاشیه شهر بود فرش پهن کردیم منم خیلی گریه میکردم میگفتم دخترم شب سرما میخوره بیش از حد گریه میکردم تا اینکه شوهر خواهرم و دادشم دو سوته دو تا خونه ساختن یک خونه واسه خواهرم و شوهرش یک خونه واسه خودمون خونه هم خیلی ساده بود نماش آجری بود همش فکر میکردم شب بچمو کجا بزارم تا سرما نخوره باز گریه میکردم نگران بودم میگفتم شوهرم بفهمه آبروم میره تا اینکه شوهرم زنگ زد خیلی اصرار کرد ماجرارو بهش گفتم از خواب بیدار شدم نگرانم