پارسال با خودم گفتم نکنه عید بعد مامان نباشه... صورتم رو حتی به تصورش هم برمیگردوندم... مامان تپل سفید من حالا حالا ها هست... مثلا بیست سال دیگه... اوووووه حالا کو تا اون موقع...
اصلا عید ها باید مامان باشه ... معنی نمیده نباشه که!
باید باشه تا درست شب عید، وقتی که من لطف کردم و بالاخره بعد از اتمام کارام دست آخر سری زدم بهش، از همونجا که نشسته با یه حالت التماس و خجالت، بگه؛ بی زحمت اگه تونستی این کاشی ها رو یه دستمال بکش...
و من یه کاسه روحی بردارم و یه کهنه و توش کمی آب و مایع ظرفشویی بریزم و یه دستی به کاشی ها بکشم...
و در کابینت ها... و چقدرم باد در جلو بندازم که من کمک کردم... آخه مامان سالهاست دیگه نمیتونه خونه تکونی کنه... ناتوان شده...
بعد مامانی هی نکاشون کنه و بگه؛ خیر ببینی! چه تمیز شدن... نه خوبه تو اومدی...
امسال اما....
امشب رفتم خونه بابا... تنهایی داشت کاشی های حیاط خلوت رو میشست... دلم به درد اومد...
از دستش گرفتم و شروع کردم به سابیدن کاشی ها... هی میگفت نکن... تو خودت بچه کوچیک داری... حالا فکر میکنه من ازونور تمیز کاری خونه ام گذشتم... نمیدونه که عین فکری ها تمام روز یه گوشه کز کردم و غرق در افکارم هستم...
به کاشی ها نگاه میکنم... یه لایه ضخیم جرم و چربی روشون نشتسه... با خودم میگم، بابا برا کی داره تمیز میگنه؟! کی میاد پیشش... اصلا کی ازش تشکر میکنه... کسی نیست که بگه خیر ببینی...
کاشی ها رو با آب داغ و اسکاچ و پودر محکم می سابم...
لعنت به من! این کاشی ها از زمان ساخت این خونه تمیز نشده بودن! چرا اخه؟؟ چون اونجا متروکه بود... چون پشت گاز بودن... چون در دسترس نبودن... چون کسی نمیدیدشون... یا شایدم نه! دقیقا چون من خیلی تنبل و تن لش بودم... چون احمق بودم و هیچوقت فکر نکردم که روزی حسرت بکشم که کاش مامان بود و با دیدن برق زدن کاشی های این حیاط خلوت متروکه، چشماش برق می افتاد... اگه بودش حتما هزار بار میگفت خیر ببینی... و حالا من بدبخت چقدررررر به این دعاش احتیاج دارم...
وای به حال من بدون دعای خیر مادرم.... وای به حالم...