داستان من خیلی خیلی طولانیه
ک نمیشه اینجا گفت
ولی قضیه امروز اینجوری بود ک رفته بودیم خرید عید با خواهرم
ی عالمه سالاد ماکارانی درست کرده بودو تو کیفش گزاشته بود برای دوستش
میخاس بعد من بره ببینه طرفو
ما از 4 ک تو خرید بودیم دیگه نزدیکای 7 بود
منم باردارم و نیاز داشتم برم دستشویی
ی چند دقیقه ای دنبال ی دسشویی میگشتیم تا رسیدیم ب ی مسجد
منم رفتم و وقتی امدم
چنان اخماشو کرده تو هم
ک نگاه چقد کیفم سنگینه
و خسته شدم و....
فهمیدم درد اصلیش چیه دیر شده بود و نتونسته بود بره پیش پسره
گفتم ب من چه مگه من مجبورت کردم این همه کیفتو سنگین کنی
بعدم نکنه توقع داری من برات بگیرمش
جوری رفتار میکرد انگار تقصیر منه دیر شده
خودشم خرید داش
برگشته میگه دیگه ب من زنگ نزن برا تنهایی هات...
ادامه شو الان میگم خیلی طولانی نشه