دو ماه با پسری در مجازی در ارتباط بودیم. قصد خودکشی داشت و یه سری سوالات درمورد خدا و دنیا ما فقط در مورد همینا صحبت کردیم. منه احمق فکرکردم ناجی هستم و باید یه نفر رو نجات بدم.. چندین بار بهم گفت که با هیچکس ارتباط نمیگیره،اما با من راحت بود چون به قول خودش گفت مطمئنم قرارنیست از نزدیک بشناسینم. حد و حدودها رعایت شد و منم چون آدمِ رل و دوست دختردوست پسری نیستم اصلا از خودم و روزمرم بهش اطلاعات نمیدادم، نمیخواستم ازنظر عاطفی درگیر بشم یا بخواد دلداریم بده و وابستش بشم. فقط اسم و سن و شهرمو میدونست،همین، اون وویس میفرستاد اما صدامو نشنید چهره همدیگه رو ندیدیم اصلا وارد صمیمت کادو و ابراز علاقه نشدیم.اما به شدت میخواست من رو بشناسه اما من هیچی از خودم بهش نگفتم. خیلی خوب بود، صبور مهربون آروم خوش اخلاق خونسرد صبور صبور مظلوم. پسر مغروری بود ازاینا که نمیزارن هیچچیز و هیچکس رامشون کنه، آخریا خودش گفت بهتره خداحافظی کنیم چونکه من(دختر) دارم باعث میشم غرورش مثل سابق قاطع نباشه. گفت من دارم باعث میشم اون از مسیر همیشگیش که قاطع و مغرور بودنه منحرف کنم. گفت میترسم ارتباطمون بیشتر ادامه پیدا کنه و جایی ارتباطمون بی هدف بشه و بخوام قطعش کنم که وابسته شدیم و دل یه دختر مسئولیت بزرگی داره. اینارو گفت اما آخرشم بهم گفت "من دلم میخواد بشینید سالیان سال بامن حرف بزنید". دو روزه خداحافظی کردیم و من الآن یاد خوبیهاش میفتم وجودم زجر میکشه، دلم براش تنگ میشه. اینکه خداحافظی کرد اما اخرش فهموند که دلش میخواسته با من صحبت کنه این عذایم میده