یکی از زیباترین خاطراتی که داشتم ، بر میگرده به مرداد ماه تابستون امسال ، روزی که من مهم ترین درس زندگیمو گرفتم
——————
با حال نه چندان خوبم راهی دستشویی عمومی شدم
رنگ از صورتم پریده بود ، عرق کرده بودم و معده ام بدجور درد می کرد
از طرفی هم بعد از سر کشیدن ۴ لیوان دمنوش نیاز فوری به استفاده از دستشویی داشتم. از شانس بد من هم ۴ نفر جلوم توی صف بودن
صف بلاخره خالی شد ، فقط دختربچه ی کوچکی جلوی من ایستاده بود
توی این فکر بودم که چرا مسافرت های من هیچوقت به خیر و خوشی نمیگذرند ؟!
واقعا نمی توانستم تحمل کنم
توی همین فکرها بودم که صدای دخترانه ی نازکی گفت : بفرمایید 😄
سرم رو یه کم بلند کردم و دیدم همون دختر بچه ای که جلوم وایساده بود ، خودشو کشیده کنار و نوبتشو داده به من
گفتم : ب.. ببخشید ؟
دخترک گفت : من بعد از تو میرم ☺️
لبخند مهربونش باعث شد قلبم لبخند بزنه ، در حالی که چهره ی بیمارم بی تفاوت بود.
گفتم : اما... نو..بَتِ ....
دخترک گفت : فقط به نظر می رسه تو بیشتر از من بهش احتیاج داری 🙂
——————
وقتی اومدم بیرون ، دختر منتظرم بود
اولش فکر کردم منتظره دستشویی خالی بشه ، ولی با دیدن من لبخند شیرینی زد و گفت : بهتره صورتتو بشوری 😄
با کمکش رفتم کنار روشویی و خودمو تو آینه نگاه کردم .. شبیه روح شده بودم، رنگم پریده بود و دور چشمام حلقه های سیاهی دیده می شد
کمک کرد به صورتم آب بزنم و برام
دستمال آورد که صورتمو خشک کنم.
دستمو گرفت و تلو تلو خوران دنبالش راه افتادم
کنار حوض عمارت شاپوری نشستیم ، دخترک دستمو گرفت و گفت : اینجا چیکار می کنی ؟ مامان بابات کجان ؟
با بی حالی جواب دادم : مامان بابام و داداشام داخل رستورانه نشستهن ؛ دوست بابام دعوتمون کرده بود جوجه بخوریم ، ولی من حالم خیلی ... 🤕
دخترک : اشکال نداره .. اسمت چیه و چند سالته ؟
من (با بیحالی) : اسمم مهرنازه ، ۱۴ سالمه ؛ تو چی ؟
من هشت سالمه (اسمشو یادم نیست) 🙂
مدتی سکوت بین مون برقرار شد
یه کم بعد ، دخترک با حسرت گفت :
«پنج سالگی خیلی سن شیرینیه ، نه ؟ تو دلت برای پنج سالگی ت تنگ نشده ؟»
با اون حال خرابم لبخند زدم و گفتم : آره ، خیلی 🤕🙂 خیلی دلم تنگ شده ، تو چی ؟
دخترک با حسرت و اندوه خاصی جواب داد : منم ، منم همین طور .. زمان خیلی سریع میگذره ..
به خودم جرأت دادم لبخند بزنم
چیزی که می خواستم بگم اما نگفتم ، این بود :
«درسته ، پنج سالگی سن شیرینیه عزیزم.. اما میدونی چی شیرین تره ؟
این که تو ، با این که ۶ سال از من کوچیک تری و حتی منِ مسافر و غریبه رو نمیشناسی ، کمکم کردی که حال بهتری داشته باشم ؛ چیزی که از سن ۵ سالگی شیرین تره ، دختربچه های هشت ساله ی با عقل و بصیرتی هستن که برای بهتر کردن حال آدمای اطراف شون از هر چیزی میگذرن»
الان ۷ ماه و خورده ای از اون روز میگذره
هنوز نمیتونم باور کنم اون دختر به منِ بیمار کمک کرد ، بدون این که انتظار تشکر داشته باشه
و حتی با پذیرفتن این ریسک که ممکنه از من بیماری بگیره
و هنوزم ناراحتم از اینکه اون جمله ی بالا رو بهش نگفتم
از اینکه دیگه نمی بینمش و قیافه ش و یا حتی اسمش رو یادم نمیاد که ازش تشکر کنم
فقط امیدوارم هر جا که هست ، یادش باشه که ۷ ماه پیش ، دختری که برای ۴ روز چیزی نخورده بود رو با محبت خودش سیر کرد
و امیدوارم یه روز این کارش به عنوان یه پاداش به خودش برگرده :)