کار پدر و کاکایم اشتباه بود. اما کار من اشتباهتر. اینکه فکر میکردم پسر کاکایم حتمی دوستم دارد، وگرنه تا حالا مخالفت میکرد. میگفتم شاید فامیلش برای او نیز از خوبیهای من یاد کرده باشند، تا او علاقمند من شود. من داشتم خودم را تسلا میدادم و بیخبر از این بودم که پسر کاکایم از من بیزار است و بهخاطر جبری که فامیلش به او میکنند مجبور شده است تن به این ازدواج بدهد.
وقتی هژده ساله شدم ازدواج کردیم. روز ازدواج، من نسبتاً خوشحال بودم و میخندیدم. اما از خوشحالی پسر کاکایم نشانهای نبود. حتا نمیشد یک لبخند کوچک را به رویش دید. عبوس و قهر، در حالی که گویا بغضش گرفته باشد کنار من ایستاده بود. او دستانم را نمیگرفت، برای همین من دستش را گرفته بودم.
فهمیدم که دوستم ندارد و راضی به این وصلت نیست. خیلی نگران بودم، نگران همه چیز. هزاران سوال در ذهن داشتم که جوابی نداشت. اینکه بعد از این چگونه باهم سر کنیم؟ اینکه عاقبت ما چه خواهد شد؟ و هزاران سوال دیگر… .