من و شوهرم همیشه خیلی با هم دوست بودیم
خیلی همو دوس داریم...
ولی یه مدت پیش قرار بود بریم یه سفر
همون موقع شوهرم برنامه رو کنسل کرد و گفت باید برم یه سفر کاری تنهایی
هر چقدر خواستم منو هم ببره گفت نه و نمیشه و نبرد...
من حس کردم تنها نمیره
ولی گفت تنهام
بعد از سفرش گفت تنها نرفتم و فلانی که معلوله رو میخواستم ببرم چون آرزوی سفر داشت و .... و این سفر برا تو خسته کننده بود و اذیت میشدی با یه آدم تو اون شرایط
گفت من فقط تا اون شهر رسوندمش و بعدم روز برگشتم برش گردوندم ؛در طول سفر پیش من نبود و من دنبال کارای خودم بودم
منم گفتم در هر صورت باید منو در جریان می ذاشتی اونم گریه کرد و ننه من غریبم بازی که منو ببخش
حالا بعد از چند مدت فهمیدم فقط اونو تنها نبرده و کسای دیگه هم بودن
از این که دروغ گفته حالم خیلی بده
و هر دو کلی گریه کردیم
و اظهار شرمندگی کرده
ته دلم نتونستم ببخشمش
الانم نگرانشم چون تو خواب داره هق هق میکنه انگار و نمیتونه خوب نفس بکشه
میدونم واقعا پشیمونه چون دلیلی نداشت حقیقت رو پنهان کنه فقط برا این که بدون من راحت تر بوده و شاید من نبودم نق بزنم بگم اونا رو نبریم با خودمون منو نبرده
ولی نمیتونم ببخشم
چون اگه می گفت میخوام با اونا برم نهایتش میگفتم برو چون من اذیتم نمیام ولی اون یواشکی به اسم تنهایی با اونا رفت...
ما پیمان بسته بودیم دروغ نگیم به هم و توی چند سالی کخ ازدواج کردیم با هم صادق بودیم
لطفا اگه راه حل منطقی دارید بهم بگید
شرایط طلاق رو دارم